معنی مناقب خوان

لغت نامه دهخدا

مناقب خوان

مناقب خوان. [م َ ق ِ خوا / خا] (نف مرکب) ستایشگر ائمه ٔ شیعه. آنکه محامد ائمه ٔ شیعه برمی شمرد. مقابل فضایل خوان. رجوع به کتاب النقض ص 33 و 78 و تاریخ ادبیات ایران تألیف صفا ج 2 ص 157 شود.


مناقب

مناقب. [م َ ق ِ] (ع اِ) ج ِ مَنقَبَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). اوصاف حمیده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج ِ منقبت. خصال نیک. سجایای پسندیده. مقابل مثالب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). صفات و هنرها که موجب ستودگی باشد: این دولت بزرگ را آن اثر ومناقب بوده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91). و محاسن و مناقب پنهان ماند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 103).
قلم ساز اززبان خویش و بنویس
بر این نامه ٔ مناقب یا مخازی.
ناصرخسرو.
محامد و مناقب ایشان به طبع محبوب است. (کیمیای سعادت چ احمد آرام ص 850).
امیر عالم عادل محمدبن حسن
که بر مناقبش از چرخ حمد و تحسین است.
ابوالفرج رونی (دیوان چ چایکین ص 127).
شرح مآثر و مناقب او دراز است. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 88).
شگفت نیست از این طبع سست کژ که مراست
همه مناقب تو راست آمد و محکم.
مسعودسعد.
مناقب خاندان مبارک شاهنشاهی را شرحی و بسطی داده شود. (کلیله و دمنه). دولت میمون را... فضایل و مناقب بسیار است. (کلیله و دمنه). مناقب این پادشاه بی نهایت است. (کلیله و دمنه). آنچه توحیدو عدل و عصمت انبیاء و مناقب آن مصطفی (ص) باشد در دل و جان گیرند. (کتاب النقض چ محدث ص 75).
مجموع مکارم و معالی
قانون مفاخر و مناقب.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 35).
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
فلک نیارد گفتن بزرگی تو که چون.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 276).
گوش این چرخ از مناقب تو
چون صدف پر ز در مکنون باد.
جمال الدین عبدالرزاق (ایضاًص 397).
بازپرسید تا مناقب او
مویه گر بر چه راه می گوید.
خاقانی.
به هر خطه که می رسد خطبه ٔ مناقب و فایحه ٔ جهانداری و فاتحه ٔ فضل الخطاب می سازد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 53). خادم همه دهان به جواهر مناقب حضرت علیا انباشته دارد. (منشآت خاقانی ایضاً ص 204).
منم که بر رخ گیتی چوروز مشهور است
همه فضایل جد و مناقب پدرم.
ظهیر فاریابی.
چه مناقب او در همه ٔ جهان چون ثواقب درخشان بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 308). مناقب و مآثر خداوند خواجه ٔ جهان... مشرف داراد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 11). آثار محموده ٔ اوبر صحایف اعمال سر دفتر مناقب ستوده. (لباب الالباب چ نفیسی ص 47). مجد و بزرگواری به مناقب و مآثر او مطرز شد. (لباب الالباب ایضاً ص 24). شرح مناقب و کرامات آن حبر کریم در تحت وصف نیاید. (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه چ فروزانفر ص 3). شرح مناقب او چون توان کرد. (ترجمه ٔ رساله ٔ قشیریه ایضاً ص 4).
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند
جبار در مناقب او گفت «هل اتی ».
سعدی.
|| ج ِ منقب. (اقرب الموارد) (المنجد). رجوع به منقب شود.


مناقب نامه

مناقب نامه. [م َ ق ِ م َ / م ِ] (اِ مرکب) صحایفی مشتمل بر ذکر مناقب کسی. نوشته ای که در آن مناقب و محامد کسی را یاد کنند:
چون مناقب نامه ٔ آل نبی دفتر کنند
نام او چون فاتحه آغاز آن دفتر سزد.
سوزنی.
رجوع به مناقب شود.


منقبت خوان

منقبت خوان. [م َ ق َ ب َ خوا / خا] (نف مرکب) مناقب خوان: فقیه عالم، منقبت خوان وبازاری. (کتاب النقض ص 75). رجوع به مناقب خوان شود.


خوان

خوان. [خوا / خا] (نف مرخم) مخفف خواننده و همواره بصورت مرکب استعمال میشود.
- آفرین خوان، آنکه تحسین کند. آنکه آفرین گوید:
نظامی چو دولت در ایوان او
شب و روزباد آفرین خوان او.
نظامی.
بزرگان روم آفرین خوان شدند
بر آن گوهری گوهرافشان شدند.
نظامی.
گزیده کسی کو بفرمان اوست
بر او آفرین کآفرین خوان اوست.
نظامی.
- آوازه خوان، کسی که آواز خواند. کسی که برای خوش آمد دیگران آهنگهای خوش خواند.
- ابجدخوان، آنکه تازه تعلیم گرفته است: کودک ابجدخوان، طفل نوآموز.
- افسون خوان، آنکه افسون خواند. جادوگر.
- امام خوان، آنکه در تعزیه ها نقش امام دارد.
- انگشت اﷲخوان، انگشت سبابه. (ناظم الاطباء).
- پیش خوان، آنکه در جمع نوازندگان قبل از همه می خواند.
- || پامنبری.
- تسبیح خوان، دعاخوان. ثنای حق گو:
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
- تعزیه خوان، آنکه تعزیه را اداره میکند.
- ثناخوان، مدح گو. ثناگو.
- چاوش خوان، آنکه قبل از قافله های زیارتی راه افتد و ادعیه ٔ مذهبی خواند.
- خدای خوان، آنکه همیشه نام خدا بر زبان دارد. مرد مقدس:
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان.
سعدی.
- خروس خوان، آن ساعت از صبحگاهی که وقت خواندن خروس است. صبح زود.
- خوشخوان، خوش آواز.
- درازخوان، زیاده روی کننده در خواندن.
- درس خوان، آنکه درس خواند. کنایه از شاگرد جدی در تعلم.
- دعاخوان، آنکه دعا خواند. دعاگو:
فقیر از بهر نان بر در دعاخوان
تو می تندی که مرغم نیست بر خوان.
سعدی.
- ذکرخوان، ذکرگو. آنکه ذکر گوید.
- راست خوان، آنکه بکوک راست سازهای تاری خواند.
- روزنامه خوان، روزنامه خواننده. کنایه از کسی که همیشه روزنامه خواند.
- روضه خوان، آنکه روضه خواند.
- ریزه خوان، کوته خوان.
- زندخوان، خواننده ٔ کتاب زند.
- زیارت خوان، آنکه در امامزاده ها زیارت می خواند.
- زینب خوان، آنکه نقش حضرت زینب را در تغزیه ها بازی کند.
- سحرخوان، مرغی که در سحر آواز سر دهد. کنایه ازخروس:
تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم.
سعدی.
- سرودخوان، آوازه خوان.
- شِمْرخوان، آنکه در تعزیه ها نقش شمر دارد.
- صبح خوان، مرغی که در وقت صبح خواند.
- علم خوان، متعلم. آنکه بعلم پردازد.
- غزل خوان، آنکه غزل خواند. کنایه از عاشق:
که نه تنها منم ربوده ٔ عشق
هر گلی بلبلی غزلخوان داشت.
سعدی.
- || در اصطلاح لوطیان، داش مشهدی.
- فریادخوان، ناله کن. آنکه فریاد کند و بی تابی نماید. فریادکننده و بانگ برآورنده:
نه باران همی آید از آسمان
نه برمیرود آه فریادخوان.
سعدی.
بسی گشت فریادخوان پیش و پس
که ننشست بر انگبینش مگس.
سعدی.
- قرآن خوان، قاری. آنکه شغل قرآن خوانی دارد:
فتنه گشتستند بر الفاظ بی معنی همه
نیستند اینها قران خوان طوطیانند ای رسول.
ناصرخسرو.
- کتاب خوان، آنکه بسیار و پیوسته کتاب خواند. کنایه از مرد عالم.
- گورخوان، قرآن خوان در قبرستان.
- لغزخوان، کنایه گو. آنکه تعریض در حق مردمان بکار برد.
- مخالف خوان، آنکه در دستگاه آواز قسمت مخالف را می خواند. رجوع به مخالف خوان در ذیل مخالف شود.
- || در تداول، آنکه در هر امری با رأی دیگران مخالفت کند.
- مدحت خوان، مدح گو. مدح خوان:
چو حصر منقبتت در قلم نمی آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان ؟
سعدی.
- مدح خوان، مدح گو. ثناخوان:
خالی مباد گلشن خضرای مجلست
زآواز بلبلان سخنگوی مدح خوان.
خاقانی.
- مدیحه خوان، مدح گو.
- مرثیه خوان، آنکه مرثیه خواند.
- نامه خوان، آنکه نامه خواند. کنایه از کسی است که با خواندن نامه بر بیسوادان گذران کند.
- نسک خوان، آنکه نسک که قسمتی از کتاب زردشتیانست خواند.
- نوحه خوان، آنکه نوحه خواند.
- وردخوان، وردگو. ذکرگو.
|| طلب کننده. (ناظم الاطباء). || سؤال کننده. پرسنده. درخواست کننده، دعوت کننده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

مناقب خوان

ستایشخوان آن که در ستایش رهنمودان سخن گوید. (صفت) مدایح ایمه شیعه مقابل فضایل خوان


مناقب

(تک: منقبت) ستایش انگیزان ناز مایه ها (اسم) جمع منقبت آنچه موجب ستودگی گردد از خصلتهای نیک و هنرها: } و فضایل ذات بزرگ و مناقب خاندان مبارک شاهانشاهی را شرحی و بسطی داده شود. { (کلیله. مصحح مینوی. 10)، اصطلاحا } مناقب ‎{ برای مدایح ایمه شیعه و } فضایل { برای مداحان خلفای راشدین بکار رفته

حل جدول

مناقب خوان

آن که در فضایل چهارده معصوم شعر می خواند


مناقب

صفت‌های پسندیده، خصلت‌های نیک

صفت های پسندیده، خصلت های نیک

فرهنگ معین

مناقب

(مَ قِ) [ع.] (اِ.) جِ منقبت.


خوان

ریشه «خواندن »، (ص فا.) در ترکیب به معنی «خواننده » آید: تعزیه - خوان، روضه خوان و مانند آن. [خوانش: (~.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

مناقب

خصایل، فضایل، محاسن، محامد، محمدت‌ها، منقبت‌ها، نیکی‌ها

فرهنگ عمید

مناقب

منقبت

فرهنگ فارسی آزاد

مناقب

مَناقِب، صفات حمیده، اعمالِ حسنه و ممدوحه، اخلاق عالیه ای که مایه فخر و مباهات انسان باشد، مفاخر، دیوارها، راه های باریک در کوهستان، معابر باریک بین خانه ها (مفرد: مَنقَبَه)،

معادل ابجد

مناقب خوان

850

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری